-


تنم بر خاک و دل بر دار

سرم سرگشته و بیزار

نگاهم تا فراسوی زمان اما

دو پایم بر زمینی بی رمق خشکیده است انگار

میان کوچه ها،اینجا

مرا بی وقفه می پاید

خدایی از پس دیوار

مبادا قطره ای دریا بنوشم .
هزاران چشم نابینا

تو را هر لحظه میبوید

مبادا شوق شیطانی

تنت را لاله گون سازد
.

 

 

چراغانی پر از خاموش

و دستانت گره خورده

به زنجیر قلندرپوش دل اشرار .

رها کن این کفن ها را

رها شو یار ازین بیهوده دامان ترحم وار

کمند نغمه هایت را

بزن بر کوری چشمان این اهریمن بیمار

بزن رنگی دگر بر بوم این لعنت

که قبرستان نه جای زندگان باشد

بزن مشتی نفس بر روی این تکرار

رها کن این کفن ها را رها کن یار

 

 

 

 


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 18 / 10 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

ازاینجا سخت بیزارم 
و دلگیر از صداهای نحیف قلب بیمارم 
که بامن کینه میجوید 
و میگوید 
مبادا گام بردارم 
ازین بیهوده بازار پر از هیچ همیشه لخت و بی ریشه 
مبادا گام بردارم 
دگر نایی نمانده در تن دیوان اشعارم 
و بغضم را چگونه خط خطی سازم 
که دیگر جای پاکی نیست 
بر این دیرینه دمسازم 

شب است و نور خورشیدم 
نمیتابد درون کلبه ی تاریک تنهایی 
تو گویی آسمان دیگر 
مرا خاکی نمیداند 
که باشم لایق تنویر 
از اینجا سخت بیزارم 
ولی قلبم 
و دستانم 
و اشعارم 
در این بیهوده بازار پر از هیچ همیشه لخت و بی ریشه 
بر این خاک عزیز اما همیشه تار 
بر این مرد و زن ناساز و ناهموار 
در اینجا ریشه ای دارند 
بر این ریشه 
من از دریا گذر خواهم 
و قامت از فراز سرو 
بر اوج آسمان سایم 

من از خاکم


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 13 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 
حاشیه‌ها به بن بست رسیده اند
فریاد را گردن زده و در ابعاد کاغذی جا می‌‌کنم
تا در بند حاشیه و خط
قرن دیگری را جارو کنیم

...
دنیای کوچکی ست
حریم سر -
و صدا را
حفظ باید کرد
زبان را از دفتر مشق فراتر نباید برد
باید‌ها را سلام باید گفت 
درز پنجره‌ها را ببند
کمی‌ آواز لای پتو پیچیده است

دنیای کوچکی ست
قبرستان‌ها زمین را اشغال می کنند
جایی‌ برای حرف زدن باقی‌ نخواهد ماند
سکوت کن
کمی‌ آرامتر
بی‌ صداتر بمیر

کمی‌ بی‌ صداتر بمیر

جسدمان را با احترام دور خواهند ریخت
تو
و من نیز دیگر جایی‌ در این دنیا خواهیم داشت

جایی‌ برای سکوت


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 12 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

 
 
می‌ تواند جور دیگر بود
 
یک درخت و یک درخت و یک درخت
 
یک به یک‌ها می‌‌توان یک بود، جنگل بود
 
من من است و تو خودت اما
 
من منم‌ها می‌‌توان ما بود، مردم بود
 
 
پشت باتوم و سپرها می‌‌توان گم بود، پنهان بود
 
یک قدم این سوتر اما
 
می‌‌توان خود بود،  انسان بود
 
 
می‌ توان دیروز را فردا نوشت
 
عشق را بر بال کاغذ
 
می‌ توان تا پشت سنگر برد و از آتش بسی‌ دیگر نوشت
 
 
جای بابا نان و بابا آب
 
می‌ تواند درس اول عشق مادر را نوشت
 
می‌ توان از هرزگی پا پس کشید
 
هر نفس را می‌‌توان یک زندگی‌ نامید
 
 
می‌ توان خود را به زنجیرِ صلیبی از طلا آویخت
 
چارمیخ و مرگ و رستاخیز را
 
ناصری را می‌‌توان از یاد برد
 
می‌ توان اما مسیحا بود
 
کوچه‌ای آن سوترک با کودکان بیت لحم و ناصری نان خورد
 
 
می‌ توان هر جور دیگر بود
 
پشت منبر سجده کرد و بنده‌ی پیراهن خود بود
 
ضامن نارنجکی را می‌‌توان بیرون کشاند
 
ماشه‌ای را می‌‌توان بیخود چکاند
 
پیکری در خاک را با سنگ کشت
 
مادران یک زمین را می‌‌توان گریاند
 
 
می‌ توان از هیچ‌ها پر بود، خالی‌ بود
 
می‌ توان چشمان خود را بست، حیوان بود
 
 
در خود اما می‌‌توان چشمی گشود
 
هر چه هستی‌ هست را در خود تماشا کرد
 
 
می‌ توان سر مست و عریان هم نشین کبریا بود
 
می‌توان از خود فراتر
 
...
 
می‌‌توان حتی خدا بود


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 12 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


بیزارم
و چه بیزارند از خودشان
زبان بسته دیوارهاشان
بیماری آسمان، بیماری نیست
که زخم سقوط زمین است
به آن بالاها
تاریکی این تابش را دست به دست بچرخانید
باشد دستی "آزاد" تا
برای کندن تاول‌های خویش
و دستی
که یک دست که صدا ندارد
تا اشکی باشد بر زخم
همدست داستان من
شاخه را پایین نگه مدار
میوه ای نخواهم چید
از درختی که مرگ سرفه می‌کند
از مرگی که درخت می‌سازد
سکوتی پنهان است
در سکوت ساکنان این گورستان ...


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 12 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


خداوندا

نمی‌خواهم من این مخلوق انسان

این هیولایی که نامش را خدا دادند

من این مخلوق دست بندگانت را نمی‌خواهم

 

 

 

خدایا

این خدای قتل و غارت را نمی‌خواهم

خدایی را که در عصر حجر مانده‌ست

کسی را که برای سیب

مرا از خانه‌اش رانده‌ست

خدایی را که سگ‌هایش بشر را می‌درند و بر لبش خنده‌ست

خدای سنگسار و مرگ و اشکاور نمی خواهم

خدای صاحبان تخت و درویشان بی‌باور نمی خواهم

 

 

 

نمی‌خواهم خدایی را که لم داده‌ست بر تختش

خدایی که گه و بیگاه

بیاندازد مرا در کوهی از آتش

خدایی را که در گاهش به روی آدمی بسته ست

خداوندی که از فرمان نبردن‌های من خسته ست

خدایی که نمی‌فهمد غم نان را

نمی‌بیند تن مظلوم بی‌جان را

نمی‌خواهم بیاموزم زبانش را

نه‌ می‌خواهم خودش را

... نه جهانش را

نه حوری و بهشتش را

نه عرش و آسمانش را

 
 

خداوندا

نه آن دلداده‌ی خاکم

نه آن تن داده بر افلاک

نه آن اهریمنی دجال

نه آن قدیس خوب و پاک

و تا روزی که در جانم نوای عشق می‌پیچد

ندارم از خدای این چنینی باک


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 9 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

 

و این جا آخر دنیاست

در این خانه، شعار مرگ بر مفت است اما

کتاب و شعر و اندیشه گران است

لباس زهد و تقوا مفت، قلم ارزان

 

...

حقیقت را ولی گفتن گران است

جوانی را به خاک و خون کشیدن مفت،

و مردن توی بالا شهر قبرستان گران است

ببین اینجا تن انسان بهای لقمه ای نان است

و آن یک لقمه‌ی نان هم گران است

ولی حیوان شدن مفتی

طناب بردگی مفت و لب خندان گران است

خریّت مفت و ارزان لیک،

زمین و آسمان اینجا گران است

عزا و مرثیه مفت و، برادر بودن و خواهر دریدن مفت

سکوت و سر به زیری و ندیدن مفت

بهای گل بریدن مفت

ولی یک گل به دست عاشقان دادن گران است

و حتی جرعه ای شادی، بهایش دادن جان است

ولی ارشاد قهرآمیز

نگاه هیز

و یا گاهی دروغ مصلحت آمیز مفت است

صدای ناله‌ها را نا شنیدن مفت

تمام هرزگی‌ها را خریدن مفت

غم و درد و مرض مفت است

ولی درمان گران‌تر از گران است

و اینجا آخر دنیا

زمینی بی‌کران تاریک، چونان سلول زندان است

و اینجا نقطه ی پایان انسان است.


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 9 / 6 / 1391برچسب:نقطه ی پایان انسان, | نویسنده : یار دبستانی|


خبر آمد هوا خوب است

خیابان خالی از آواز

و دکانها

پر از درویش مرغوب است

تمام توده‌های پر فشار جبهه‌ی غربی

و باران‌های سکرآور

به دست خادمان خانه افتادند

کتاب و فیلم‌ها را قبل اکران شستشو دادند

گرفتیم آن درختانی که پیراهن به رنگ سبز می‌پوشند

و شعر و شایعاتی را

که بی‌برگ تردد در خروشند

دگر سازی مخالف نیست

تمام نغمه‌ها کوکند

غباروبی شده افکار بودار

تمام کله‌ها  پوکند

تمام خواهران در بغچه گیرند

برادرها میان دود اسیرند

به یمن سرب‌های ناشناس و بی‌هویت

سراسر شهرها پاکند

و اصوات مخالف سر به خاکند

بجنبید ای قلم موهای قرمز رنگ دربار

خبر می آید از هر سو

که گویا هرزه می‌رویند

علف‌هایی به الوان مخالف، بی‌مجوز،سبز و ناهنجار

بجنبید ای سیه‌رویان

قلم موهای قرمز رنگ دربار



اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 9 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

پلیس در می‌زند

من شعرها را پنهان می‌کنم

در گوشه‌های ناپیدای دفترم

خش‌خش بیل رفتگر بر بازمانده‌ی انسانیت

چراغ‌های کوچه را از خواب پرانده است

پلیس در می‌زند

من خود را در سطرها مچاله می‌کنم

می‌ترسم

قطراتی از انسانیت در من لخته مانده‌اند

من سخت می‌ترسم

در می‌زند

در می‌زند

پلیس در می‌زند

تمام کثافتی که سال‌ها بالا آورده‌ام را

قورت می‌دهم

تمام انسانیت خویش را

من تمام خویش را

قورت می‌دهم

ترسناک است

انسان بودن ترسناک است

در جستجوی جایی امن

تمام تختخواب را زیر و رو می‌کنم

و پلیس لعنتی

هر شب

هر روز

هر لحظه

آنجا ایستاده و

 

در می‌زند...


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 9 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

هر روز
بارها از کنارت عبور می کنم و
نمی بینمت
پنهان شده‌ ای در تمام شهر
و تمام شهر
... پنهان کرده‌ تو را در تمام خود

در پی ام هزاران چراغ
چرخ هایی که‌ مهیا شده‌ اند تا مرا له کنند
وقتی برای دیدنت کافیست
از خیابان عبور کنم

آدم ها
درخت ها
تیرهای چراغ
تنه‌ ام می زنند در تمام گام هایم به‌ سوی تو

هر بار که‌ عطر تو در هوا پیچید
برج ها قد علم کردند
آسمان خراشها
راه سرزمین های آبی بسته‌ ست
بر نسیمی که‌ از نفس های تو خاطره‌ ای به‌ یادش بود

هر بار که‌ ردی از تو می یابم
هزاران چرخ به‌ شخم زدن ردپایت بر می خیزند

و من
ایستاده‌ ام تنها
رو در روی جهانی که‌ هر روز تو را می رباید
که‌ هر روزم را ربوده‌ است

کوچه‌ ها
هر روز راه دیگری پیش می گیرند
خانه‌ ها خود را به‌ دوش میکشند
و آدم ها را هر روز به‌ جای دیگری می برند
نا آشنا
غریب

ایستاده‌ ام تنها
و ماشین ها آدم ها را به‌ دوش گرفته‌ اند
و ماشین ها آدم ها را به‌ دندان گرفته‌ اند
و ماشین ها
هر روز
آدم ها را به‌ جای دیگری می برند
نا آشنا
جایی که‌ همه‌ غریبه‌ اند

و فردا همچنان پنج شنبه‌ است
و فردای هفته‌ ی بعد پنج شنبه‌ است
و فردای دو هفته‌ ی بعد پنج شنبه‌ است
و فردای هزار هفته‌ ی بعد
پنج شنبه‌ است

و هزار هفته‌ ی بعد
فردا
پنج شنبه‌
در جستجوی غریبه‌ ای که‌ مرا به‌ دوش گرفته‌ است
و می بردم هر روز به‌ جایی نا آشنا
غریب

همه‌ چیز مثل سابق است
پنج شنبه‌ ها
تنها خاطراتی هستند
که‌ از ما باقی می مانند.


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 7 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|


با هر نفست می‌رود از خویش جهانی بزن آتش
بزن آتش به تن مرده‌ی این هرزه خیابان دو سو تاریکی
پتکی شو و از بیخ بزن ریشه‌ی اهریمن شب را
بزن آتش
برن آتش که شفق می‌دمد از شعله‌ی روشنگر خورشید نگارت
بر چنگ بزن چنگی و باز آر صدا را
باز آر صدا را و به رقص آر تن معبد زانو زده در سوگ و عزا را...
آتش بزن آتش کفن گوشه نشینی و دو صد تکه کن این برقه‌ی نیرنگ و ریا را
آبستن زندان و تجاوز  شده این شهر بزن مشت
دیوار فرو ریز و قفس بشکن و پرواز به پا کن
بگشا گره از طره‌ی گیسو و تن از بند رها کن
از بند رها کن تن و از خویش
چشمان سیه دیده و قحطی زده‌ی خلق خدا را
دستی بزن و پاک کن از دیده‌ی نیلی و رخِ آبی دریا
کابوس کویری که سرابیست پر از هیچ و پر از تاریکی
آبی بزن آیینه‌ی این خسته زمین را
بزن آتش دل نفرین زده‌ی کرکس خونخواره‌ی این ملک
فریاد بزن در دل این همهمه‌ی بیهده و تو خالی
آتش بزن این مشت دروغین گره کرده که کوبیده هوا را
با مردم این میکده‌ی تشنه لب و منگ بگو قصه‌ی بیداری ما شب‌زده‌ها را
آتش بزن این خرقه‌ی پوسیده که پوشانده رخ پاک خدا را
در بند نمان، بند فرو ریز و بنه پایه‌ی آزادی ما را
فریاد بزن زاده‌ی این گور نبودیم اگر کور نبودیم
آتش بزن این گور که ما چشم گشودیم و در این گور نمیریم
روییده بر این خاک و بمیریم بر این خاک
تا شعله‌ی سبزی که دمیده‌ست از این گور
آتش زند اندیشه‌ی این شب‌زده‌ها را


اثر: ماردین امینی انبی


تاريخ : 7 / 6 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی